ღ♥ღ تنهایی ღ♥ღ

عشق پلی بین مرگ و زندگی

 

حدود چند ماهی می شد که با مسعود نامزد کرده بودم. خانواده مسعود در گذشته همسایه پدربزرگ و مادر بزرگ پدر م بودند و همین مسئله باعث شده بود تا بچه ها  حتی وقتی بزرگ شدند  و هر یک تشکیل خانواده دادند با یکدیگر رفت و آمد داشته باشند و بعد هم خانواده مسعود یک روز به خواستگاری ام آمدند و همه چیز خیلی عادی پیش رفت و ما نامزد شدیم. حدود دو هفته به مراسم عقدمان باقی مانده بود و آن روز قرار بود تا مسعود به همراه خواهرش دنبالم بیایند تا برای خرید به بازار برویم خیلی زود لباسهایم را عوض کردم و جلوی بیمارستانی که در آن کار می کردم ، ایستادم . مسعود و خواهرش با پنج دقیقه تاخیر آمدند . وقتی که در بازار بودیم یادم افتاد که تلفن همراهم را در بیمارستان جا گذاشته ام ، این بود که پس از خرید از آنها خواستم که ما جلوی بیمارستان پیاده کنند و بروند و گفتم : خودم در ساعت دیگر می آیم. با ورود به بیمارستان یکراست به رختکن رفتم و تلفن همراهم را برداشتم و از داخل بخش قصد خروج را داشتم که ناگهان سر پرستار جلویم را گرفت و گفت:

- تو اینجا چی کار می کنی نازنین؟ مگه قرار نبود بری خرید عروسی؟

- چرا ولی یادم افتاد که تلفن همراهم را در بیمارستان جا گذاشته ام ، این بود که برگشتم تا تلفنم را بردارم.

سر پرستار شانه اش را بالا انداخت و گفت:

- پس حالا که این طور شد بیا یک ثواب کن. من داشتم می رفتم قرصهای بیمار اتاق ۱۱ را بهش بدم. اما پیرمردی که توی اتاق ۴۰ بستری شده ، خیلی نیاز به یک همنشین داره ، مدام داره از درد اشک می ریزه. من می رم سراغ اون پیرمرد، تو هم برو پیش اون پسره ، مریض اتاق ۱۱٫

وقتی گفت : برو پیش مریض اتاق ۱۱ ، همان لحظه پشیمان شدم که چرا زودتر از بیمارستان نرفتم، اما دیگر نمی شد کاری کرد. قرصها را از سر پرستار گرفتم و به طرف اتاق راه افتادم.

بیمار اتاق ۱۱ جوانی بود که از یک بیماری لاعلاج و تا حدودی هم ناشناخته رنج می برد. تقریبا همه جوابش کرده بودند. از آنجایی که خانواده مرفه و ثروتمندی داشت و به چند کشور خارجی هم رفته بود، اما آنها نیز مانند پزشکان داخلی ، آخرین حرف را زده بودند:

-دیگه نمیشه کاریش کرد. این جوون رسیده به آخر خط. امروز و فرداش و نمیشه مشخص کرد، اما بالاخره رفتنیه!

با همه اینها ، والدینش قطع امید نکرده و او را به اینجا که یکی از بهترین ی کشور است ، آورده بودند. اتفاقا این آخرین تیری که در ترکش داشتند چندان هم دور از هدف نخورد . چرا که دکتر زرین باف که یک انسان واقعی بود و همه به او احترام می گذاشتند، پس از دو سه جلسه معاینه در موردش گفته بود:

-البته منم حرف بقیه همکارانم رو تائید می کنم. دیگه نمی شه جلوی پیشرفت مریضی رو گرفت، اما یک چیز دیگه وجود داره که هیچکس در مورد همایون به اون توجه نکرده و اون اینکه همایون خیلی دوست داره زنده بمونه، برخلاف بسیاری از بیمارانی که وقتی میفهمن رسیدن به آخر خط، خودشون می رن به استقبال مرگ، اما همایون خیلی زندگی رو دوست داره. واسه همین فکر می کنم اگه بهونه ای ، چیزی پیدا بشه که همایون بهش امیدوار بشه ، این امیدواری شاید نتونه بیماری رو از بین ببره، ولی لااقل مرگ رو عقب می اندازه.

زمانی که دکتر زرین باف این را گفت، من هم مثل خیلی از همکاران و خصوصا خانواده همایون ، خوشحال شدم . اما از دو ، سه روز قبل دچار حس دوگانه ای شده بودم که این حس ناشی از نگاه های همایون بود. نهایت اینکه بخواهم بگویم جوان بدی نبود، اما در نگاه هایش، در رفتاری که با من داشت، در حرکاتی وقتی من در اتاقش بودم از او سر می زد، چیزی را حس می کردم که حتی دوست نداشتم به آن فکر کنم. حس میکردم همایون دارد به من علاقمند می شود و این همان چیزی بود که از آن هراس داشتم. به هر ترتیب ، چاره ای نبود داروهایش را آماده کردم و با همان حالتی که همیشه سعی داشتم او را امیدوار سازم ، وارد اتاق شدم:

- سلام بر دوست خوب همه پزشکان! آقا همایون امروز می بینم حالت خیلی بهتر شده، من مطمئنم که تو بالاخره این بیماری رو ضربه فنی میکنی!

اما همایون برخلاف همیشه نه تبسم کرد و نه خندید. در نگاهش اضطرابی موج می زدکه تا آن لحظه ندیده بودم . می شد در وجودش متوجه شد که این درد ناشی از درد جسمانی نیست! همان طور که مشغول خوراندن قرص هایش شدم، گفتم:

- چیه همایون خان ؟ نگران به نظر می رسی؟

همایون که جوان تقریبا سی ساله ای بود، اما خیلی بیشتر از سنش درک می کرد، در حالی که سعی می کرد زمین را نگاه کند و نگاهش به چشمان من نیفتد، گفت:

- نگران نه ، مضطرب!

حس می کردم چه می خواهد بگوید، اما خودم را به نفهمیدن زدم. کارم که تمام شد، همین که خواستم بگویم؛ «فردا می بینمت» همایون دست زیر بالش سرش کرد و در حالی که پاکت نامه ای را به طرفم دراز می کرد، گفت:

- خانم پرستار این مال شماست بخونینش، ولی در مورد من فکر بد نکنین. من اصلا آدم بدی نیستم.

- اینها را گفت و به گریه افتاد. اشکهای او مرا هم لرزاند . بی اختیار با گریه هایش بغض کردم و ضمن اینکه پاکت را باز می کردم ، گفتم:

- کی گفته شما آدم بدی هستین؟ شما یکی از بهترین آدم هایی هستید که من در همه عمرم دیده ام و بعد مشغول خواندن ناومه اش شدم. نفهمیدم چند بار ولی شاید ده بار آن را خواندم تا نوشته هایش را باور کردم او نوشته بود:

«خانوم، من این را خوب می دانم که رفتنی هستم . اما فکر می کنم حتی کسی مثل من که پایش لب گور است این اجازه را داشته باشد که حتی در چند ساعت باقیمانده عمرش دوستدار کسی شود. آری خانوم من به شما علاقمند شده ام ، مسخره است ، نه؟ خودم هم قبول دارم. آخه کسی که نمیداند حتی آنقدر زنده می ماند که شما این نامه را بخوانید یا نه؟ چه حقی دارد که به قول معروف عاشق شود! اما نه! برای من که در سراسر عمرم هیچ کسی را دوست نداشته ام ، این آخرین فرصت مغتنم بود که به خودم شانس دوست داشتن را بدهم و. البته شما لازم نیست خودتان را آزار بدهید. چرا که من این را خوب می دانم که هیچ کس آن قدر احمق نیست که مرا دوست داشته باشد. من که هر لحظه منتظر مرگ هستم، اما خب مگر چه اشکالی دارد که من به طور یکجانبه کسی را دوست داشته باشم؟ خانم نازنین من این ها را نوشتم که شما از طرز نگاه های من و رفتارم که شاید حرف دلم را بیان می کند، دچار تصویر دیگری نشوید، باور کنید عشق من نسبت به شما پاک ترین و صادقانه ترین محبتهاست. همایون…»

-نامه که تمام شد مدام فکر می کردم در خواب هستم . مدام به خودم می زدم که از خواب بیدار شوم. چشمهایم را می مالیدم که شاید از خواب بیدار شوم، اما نه! همه چیز حقیقت بود. در دست های من یک نامه بود از طرف کسی که رو به روی چشمانم روی تخت بیماری دراز کشیده بود. کسی که هیچ کس نمی دانست حتی یک دقیقه دیگر زنده است یا نه!

- می دانستم که همایون منتظر پاسخ است، این بود که با تبسم گفتم:

- اجازه می دهید من کمی فکر کنم  همایون خان؟

- و او با بغضی که گلویش را پر کرده بود، نالید:

- فکر بکنید ، ولی ترحم نکنید!

- حرفهایش آتشم زد. سری تکان دادم و بیرون زدم. توی راهرو ناگهان سینه به سینه مادر همایون در آمدم. تا مرا دید در حالی که اشک های چشمش را پاک می کرد، گفت:

-سلام دخترم . یه کار مهمی باهات داشتم . اجازه می دی چند دقیقه با هم حرف بزنیم؟

-مثل آدمهای مسخ شده همراهش راه افتادم. حس می کردم او هم می خواهد درباره این نامه حرف بزند. من و او وارد اتاق آقای دکتر زرین باف شدیم. هنوز ننشسته بودم که دکتر گفت:

- نازنین ، من خیلی دلم می خواست قبل از اینکه نامه به دستت برسد، ببینمت. در حقیقت منم همین چند دقیقه قبل توسط مادر همایون از این نامه مطلع شدم. به محض اینکه جریان رو فهمیدم ، مادر همایون رو فرستادم دنبالت، امیدوار بودم که هنوز نامه رو نگرفته باشی، اما حالا که گرفتی، امیدوارم جوابی به اون جوون نداده باشی!

-وقتی خیالش راحت شد که پاسخ نداده ام ، نفس راحتی کشید و گفت:

- پس خدا رو شکر. خوب گوش کن نازنین. خوب میدونی که من تو رو مثل دخترم دوست دارم . البته هر کس دیگه ای جای تو بود فرق می کرد ، اما در مورد تو خیالم راحته که قلبت مثل آیینه است، نیاز به مقدمه چینی نیست ، همایون به تو علاقمند شده. چیزی که من و خانواده اش خیلی دنبال اون بودیم. البته نه به این شکل، ولی این قسمت بوده ، حالا هم فقط از تو یک چیز رو می خوام و اون اینکه فرصت این امیدوار شدن رو از همایون نگیری. اینطوری حتی امکان معجزه هم وجود داره، در غیر اینصورت

یکدفعه گریه سر دادم و گفتم:

-دکتر ..دکتر شما هم مثل پدر من هستین ، خودتون که بهتر می دونین من قراره دو هفته دیگه عروسی کنم.

- بله دخترم، متاسفانه منم این خبر رو می دونم! البته هیچ کس نمی تونه از تو بخواد که زندگی خودت رو به خاطر دیگران مختل کنی.

اما اگه فقط کمی فکر کنی که به تعویق افتادن عروسیت ، شاید بتونی زندگی یک نفر رو نجات بده

-نه دکتر! چرا من! چرا من باید نقش دختر شاه پریون رو بازی کنم؟

گریه ام آنقدر سخت بود که دکتر پاسخی نداد. همین طور که داشتم اشک می ریختم ، گرمی دست های ظریف مادر همایون را روی سرم حس کردم . خواستم به او هم معترض شوم که نتوانستم. پیرزن با چشم هایی که بارانی تر از من بود و لرزه ای که همه وجودش را در بر گرفته بود، مرا در آغوش گرفت و گفت:

- راست می گی دخترم ، این خیلی بدشانسیه. تو که درست دو هفته دیگه باید ازدواج کنی، مورد علاقه کسی قرار بگیری که روزهای آخر زندگی اش رو می گذرونه. بگذار یک حقیقت رو برات بگم دخترم، من نمی تونم قسم بخورم که اگه در موقعیت تو بودم ، در حق یک مادری مثل خودم ، چنین گذشت و فداکاری می کردم. واقعا نمی تونم اینو بگم، ولی یه چیز یادت باشه. من و شوهرم ، از همه این دنیا فقط همین پسر رو داریم حرف منو می فهمی دخترم؟

ای کاش حرفش را نمی فهمیدم، ای کاش بر سر او و دکتر فریاد می کشیدم و می گفتم :« به من چه» می توانستم بگویم:« دنبال کس دیگه ای بگردید» ای کاش این ابراز علاقه دو هفته بعد صورت می گرفت که من با خیال راحت پاسخ می دادم که « ازدواج کرده ام»، اما نتونستم. هر وقت به چشم های مشتاق همایون ، چشمان بارانی مادرش و چشم های پر از انتظار دکتر زرین باف فکر می کردم، مغزم یخ می کرد. شاید دو ساعتی همان جا نشستم و فکر کردم. فقط فکر کردم و آخر سر ، بدون اینکه با دکتر و مادر همایون حرف بزنم، یکسره به اتاق همایون رفتم. از داخل دفتر مدیریت  بیمارستان یک شاخه گل سرخ برداشتم و با خود به اتاق بردم. همایون همین که مرا دید، خودش را به خواب زد. شاید فکر می کرد ، آمده ام با او دعوا کنم یا جواب نه بدهم که دلش نمی خواست مرا ببیند.اما چند لحظه بعد ، انگار تازه متوجه گل سرخ شده بود، چشمانش را باز کرد و با همه وجودش نگاهم کرد. من که از خدا خواسته بودم در این راه کمکم کند ، خنده ای کردم و گفتم:

-سلام همایون خان، نامه تون رو خوندم. منم مثل شما آدم خجالتی هستم. فقط همین رو بدون که نامه ات خیلی خوشحالم کرد. واسه همین ، از امروز یک نفر دیگه هم هست که صبح تا شب  و شب تا صبح دعا می کنه که زودتر خوب بشی ، معنی حرفم رو می فهمی همایون خان؟

-و او فهمید ، فهمید که از همان لحظه ، اشتیاقی وصف ناپذیر نسبت به زندگی در چشمانش هویدا شد!

به سمت خانه رفتم و تلفنی با مسعود حرف زدم. خیلی تلاش کردم مسعود حرفم را بفهمد . حتی با خواهرش که با من قهر کرد به دیدن همایون رفتم تا شاید او حق را به من بدهد . اما فایده ای نداشت. حرف آنها یکی بود خصوصا که مسعود حرفهایش دیوانه ام می کرد.

- آبروی ما در خطره ، ما به همه کارت دعوت داده ایم . اون وقت بیاییم بهشون بگیم فعلا تا اطلاع ثانوی و بعد از مرگ یک جوان، از عروسی خبری نیست؟ وانگهی ، از کجا معلوم که این مریض عاشق پیشه تا شش ماه و یک سال و دو سال دیگه هم نمیره؟ نه نازنین! خوشبختانه من و تو شیرین و فرهاد نبودیم که الان نتونیم جدایی همدیگه رو تحمل کنیم، من تا فردا شب بهت مهلت می دم که فکر کنی. اگه خواستی عروسی رو به تعویق بندازی ، پس دیگه همه چیز رو فراموش کن!

-نمی دانستم چه کار کنم؟ دچار تردید کشنده ای شده بودم. مسعود هم بیراه نمی گفت و من به او حق می دادم. هر چه بود ، زندگی من هم مهم بود!

مثل همیشه که وقتی در کاری حیران می شدم به سراغ پدرم می رفتم ، این بار هم با او به مشورت نشستم:

-در که حرفش در محل و فامیل حجت بود، وقتی همه حرف هایم را شنید، تبسمی کرد و گفت:

- من اصلا بهت نمی گم که چه کار بکن و نکن. فقط یک چیز می گم که : خدا رو در نظر بگیر و فکر کن آیا تصمیمی که می گیری خدا پسندانه هست یا نه؟

پدر حرفش را زد. همان چیزی که دل خودم می گفت!

 

…..

 

شاید شما خوانندگان مرا احمق یا دیوانه تصور کنید ، اما من تصمیم خود را گرفته بودم. عروسی به هم خورد و مسعود خیلی راحت همه چیز را تمام کرد. البته به جای ۲۴ ساعت سه روز انتظار کشید، اما در نهایت حلقه ام را پس داد و حلقه و کادو هایش را پس گرفت.

از او اصلا دلخور نیستم ، خوشبختانه من و او بیشتر از سه ماه نبود که به این شکل با هم رفت و آمد داشتیم. البته اعتراف می کنم که در همین سه ماه مهرش نیز به دلم نشسته بود ، اماخب!

تقدیر بر این بود!

و اما همایون! روز به روز روحیه اش بهتر شده و طبیعتا حالش هم بهتر، هر روز به مادرش سفارش می داد برای من هدیه تهیه کند. هر روز صبح ، درست لحظه ای که داخل بیمارستان می رفتم، می دیدم که یکی از خدمتکاران بیمارستان به درخواست همایون دسته گل بزرگ و با طراوتی را آماده هدیه دادن به من کرده است. هر روز من و مادر همایون در کنار او می نشستیم و همایون از آرزوهای دور و درازش که به گفته خودش مطمئن است به هیچ کدام از آنها نمی رسد، حرف می زد.

و در آن روزهای سخت ، من فقط یک نفر را در چشمان مشتاق همایون و چشمان بارانی مادرش می دیدم خدا را!

نمی دانم چه می شود؟! آیا همایون همین فردا نفس آخر را می کشد؟ آیا تا مدتی دیگر زنده می ماند؟ آیا معجزه ای که دکتر زرین باف می گوید، رخ می دهد؟ نمی دانم!

اما جالب است بدانید روند رشد بیماری همایون بسیار کندتر شده است و من نیز یک چیز را خوب می دانم و آن اینکه خودم هم کم کم دارم به همایون علاقمند می شوم و این چقدر سخت است، پس برای من و همایون دعا کنید

نویسنده: saeed ׀ تاریخ: دو شنبه 21 مرداد 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ

در این شهر صدای پای مردمی است که همچنان که تو را میبوسند طناب دار تو را میبافند مردمی که صادقانه دروغ میگویند و خالصانه به تو خیانت می کنند ! در این شهر هر چه تنها تر باشی پیروزتری!!


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

طراح قالب

CopyRight| 2009 , agasaeed.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM